من و یک نفر دیگر ... | |||
یادمه بچه بودیم به ما میگفتن دوقلوهای افسانه ای . جولز و جولی .
انگار خودمونم باورمون شده بود .
خیلی وقتا جولز و جولی بازی می کردیم .
همه ی ماجراهایی که توی کارتون میدیدم بازی میکردیم .
یادش به خیر . چقدر کیف داشت .
یه بار خیلی جو گیر شدیم . البته فکر کنم سامان بیشتر از من جوگیر بود .
دستهامونو به هم داده بودیم که مثلا نیروی افسانه ای بیاد بیرون .
بعد سامان گفت : اینطوری نمیشه . با همون لحن بچه گونه اش ( قربونش برم ) گفت باید دهنمونم بذاریم روی هم .
نمی دونم اون موقع توی ذهن بچگانه اش چی میگذشت .
همین که لبهاشو گذاشت روی لبهای من ، بوسید .
یادم نیست که من چیکار کردم . ولی احتمالا خیلی خجالت کشیدم .
اون موقع حتی روحم هم خبر نداشت که تو آینده چه اتفاقایی قراره بیافته ...
*
واسه عید که اومده بود پیشمون یه هفته موند .
منم توی دلم جشن گرفته بودم .
فکر کنم روز دوم عید بود . ظهر بود . مامان و بابا خواب بودن .
من و سامان هم توی اتاق بودیم . داشت عکسای دانشگاهشو نشونم میداد تو لپ تاپش .
من کنارش نشسته بودم و قلبم داشت می اومد تو دهنم .
خیلی دلم می خواست همون موقغ سرمو بذارم روی شونه اش و راز دلمو بهش بگم .
ولی اینکار و نکردم .
فکرمو خوند .
گفت : یادته بچه بودیم بهمون میگفتن جولز و جولی ؟
گفتم : معلومه . مگه میشه یادم بره .
نمیدونم به چی داشت فکر میکرد . هیچی نگفت .
گفتم : حالا چطور مگه ؟
گفت : هیچی ! همینطوری ...
یه چیزی توی قلبم میگه دوستم داره .
خدا کنه راست بگه .